Translate

دوشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۲

نفس در قفس«قسمت چهارم» (خاطرات یک زندانی)

یکی داشت داستان ساخت قصر را میگفت: که اینجا چشمه ای بوده با آبی بس گوارا و شاه قاجار بر سر چشمه عاشق دخترکی شوخ چشم میشود و دخترک شرط میکند؛ اگر سر این چشمه قصری برایم بسازی، زنت میشوم و قصر ساخته میشود.
دیگری داشت قصه سرتیپ درگاهی را میگفت که به دستور رضاشاه کاخ قصر را تبدیل به زندان کرد و خود اولین زندانیِ آن شد.
در این اتاق داشتند داستان تنها سه نفری که موفق به فرار از قصر شدند را تعریف میکردند: سید فرهاد نامی در زمان رضاشاه، اشرف دهقان در زمان محمدرضاشاه و علی کماندو نامی بعد از انقلاب 1357.
در آن اتاق داشتند حکایت تونلی مخوف را بازگو میکردند که زیرزمین دادگاه را به کوچه اعدام وصل میکرده و در قدیم محکومین به اعدام را از آنجا منتقل میکرده اند.
رضا از این اتاق به آن اتاق دنبال فرهاد میگشت ولی حسن گوهر را یافت، ازش پرسید: دوست من همین صبحی اعدام گرفت، ممکنه بیارنش اینجا؟
-حسن: نه، میبرندش بند زیر حُکمیا(بند زیر حکم اعدامیها) و با تعجب اضافه کرد؛ اعدام؟ باید قضیه جدی باشه!؟
توی کریدور بودند، قدم میزدند و رضا شروع کرد به تعریف داستانش... میانه راه داستان بودند که پسر جوانی، تنه محکمی بهش زد، رضا برگشت ببینه چی شد که دید؛ پسر میگه: هوووووی هَپَلی! کوری مگه؟
رضا برای یک ثانیه به ذهنش رسید: خب احتمالاً درست میگه، دوماهی میشه رنگ آب و آینه و نظافت را ندیده ام! باید مثل هپلیها شده باشم... که ناگهان پسر مُشتی حواله صورتش کرد؛ رضا به خود آمد، سرش را دزدید و در پاسخ با تمام قدرت مُشتی پرت کرد که نشست پای چشم چپ پسر، پسرک تعادلش را از دست داد، به عقب پرت شد و خورد زمین؛ کریدور شلوغ بود و وقتی پسر به خود آمده بلند شد تا دوباره حمله کند بقیه او را گرفتند و نیز رضا را.
حسن دست رضا را گرفت و کشیدش توی دستشوئیها، یه نخ سیگار اُشنو بهش داد و گفت: آخه این تووو که کسی دعوا نمیکنه.
در همین اثنا صدای بلند و پی در پی صلوات به گوششان خورد، حسن با کنجکاوی از پی صدا رفت، محوطه دستشوئیها شلوغ شده بود و رضا کم کم احساس کرد بیشتر کسانیکه بدانجا میآیند برای دیدن اوست تا دستشوئی رفتن؛ در ابتدا او را با کلماتی مانند دست خوش و ای وللا تشویق و تحسین میکردند ولی اندک اندک احساس کرد نوع نگاهها عوض شد، بیشتر گونه ای ترحم در عمق نگاهها موج میزد.
حسن سراسیمه بازگشت، رضا را از محوطه دستشوئیها بیرون برد. بیرون توی کریدور زندانیان پشت درب اتاقی جمع شده بودند و با کنجکاوی سعی میکردند درون اتاق را ببینند.
حسن به اتاق اشاره کرد و پرسید میدونی کی تو اون اتاقه؟ و رضا را از پله ها بالا کشیده برد توی یک اتاق خلوت و دوباره پرسید: اسم اصغر خوفناک* به گوشت خورده؟
-رضا: نه بابا منو چه به این خوفناک موفناک ها و در حالیکه روی لبه تخت مینشست پرسید: حالا کی هست این اصغر آقای خوفناک؟
-حسن گوهر در حالیکه یه سیگار دیگه روشن میکرد دو زانو سینه دیوار نشست و با حرارت شروع به تعریف کرد که: اصغر آقا از گنده لاتهای قدیمی تهرونه، کمتر کسی تو تهرون پیدا میشه که اسم و آوازه اصغر خوفناک رو نشنیده باشه!، اصغر آقا وقتی اسمی شد که ....
*:«اصغر کامرانی» معروف به «اصغرخوفناک» که این آخرین خبریست که از وی روی اینترنت میتوان یافت: اصغرخوفناک به ۱۵ سال حبس محکوم شد (۱۳۹۱)

«ادامه در قسمت پنجم»