Translate

سه‌شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۲

نفس در قفس«قسمت پنجم» (خاطرات یک زندانی)

پیرمرد تو گوئی در جوانی خود گم شده بود؛ پُکی عمیق از سیگارش گرفت وادامه داد: زمانیکه ماها ده چهارده ساله بودیم، اصغر آقا بالای بیست بود و سخت خاطرخواه یه دختره. ولی پدر دختره آدم حسابی بود، ثروتمند و سرشناس، اصغر آس و پاس رو حتی تو خونَش راه نداد چه رسد به خاستگاری. اصغر تو آتیش عشق دختره میسوخت که خبر آوردند: چه نشسته ای باباش داره شوهرش میده!. اصغر به هر دری میزنه که جلوی عروسی را بگیره ولی نمیشه. شب عروسی دختره، موقع عروس کشون اصغر تک و تنها با موتورش می پیچه جلوی بیوک عروس-داماد، جلوی چشم داماد و دویست سیصد تا میهمانِ  ریز و درشت عروس رو پشت موتورش می دزده. جریان مال زمان برو بیای محمدرضا شاهه که نظم و امنیت پایتخت خیلی مهم بود، رئیس شهربانی وقت (احتمالاً ناحیه یا منطقه)، پشت رادیو قول داد خودش شخصاً اقدام خواهد کرد. جریان مثل توپ پیچید شهر، روزنامه ها تیتر زدند: اصغر عروس دزد تهران! و هرکدوم به نوعی از ماجرا داستانها ساختند تا اینکه بالاخره اصغر دستگیر میشه عروس صحیح و سالم تحویل خانواده اش داده شد. رئیس شهربانی همون طور که قول داده بود خودش اصغر رو دستبند میزنه و ازش میپرسه: تو که نمیخواستی بهش دست بزنی چرا دزدیدیش؟
-اصغر میگه: من امیدوار بودم یه مرد پیدا بشه پا پیش بذاره و حقو به حقدار برسونه و کار به اینجاها نکشه، حالا که کشید بشین و نیگاه کن وقتی از این تو خلاص شدم چه انتقام خوفناکی میگیرم. کسی اصغر را جدی نگرفت.
اصغر در دادگاه مجرم شناخته شد و به تحمل چند سال زندان محکوم شد. سالهای حبس به سر میرسند و بالاخره اصغر آزاد میشود. اولین کاریکه میکنه کشیک جحناب رئیس شهربانی رو میکشه، خونشو پیدا میکنه، میره درب خونه سرهنگ و در میزنه؛ سرهنگ درو باز میکنه و دو مرد به هم می آویزند. سرهنگ گردن کلفت بود و کار آزموده، اصغر جوان و پر از کینه.... در این اثنا مادر سرهنگ از پی سروصدا هیاهو سراسیمه خود را به معرکه میرساند؛ اصغر موفق میشه زخمی کاری به سرهنگ بزنه، سرهنگ به زانو میوفته ولی وقتی اصغر ضربه آخرو میخواد فرو بیاره؛ مادر سرهنگ سر به زنگاه خودش را می اندازه روی سرهنگ ... چاقو به قلبش مینشینه و در دم فوت میکنه سرهنگ به بیمارستان منتقل میشه و زنده میمونه، اصغر هم متواری میشه. صبح روزنامه ها تیتر زدند: اصغر عروس دزد تهران در جاده انتقامی خوفناک و دیگه این خوفناک از اونجا موند روش.
رضا با خود اندیشید: و من باید با این جماعت زیر یک سقف بخوابم!
صدائی توی کریدور تنین افکند که: آقائیکه پائین دعوا کردی، آقا بیا اتاق اصغر آقا. رضا با تعجب به حسن نگریست و پرسید: منو میگه؟ جریان چیه؟
حسن گوهر: قصه حسین کرد شبستری که تعریف نمیکردم، اون پسره که زدیش هم جرم اصغر آقاست!
رضا با دست بر پیشانی زد و زیرلب گفت: تو عمرمون یه نفرو زدیم اونم همجرم اصغر خوفناک از آب در اومد.
-حسن گوهر: خوف نکن جوون و در حالیکه لباسهای رضا را برانداز میکرد پرسید: ببینم مایه تیله چیزی همرات هست؟
-رضا: تیله که نه ولی مایه یه کم هست
-حسن گوهر: این یه کمی که میگی به هزار چوب میرسه؟
-رضا: شاید بیشتر هم بشه، چطور؟
-حسن گوهر: ببین داداش اینجا سرزمینیست که رستم با اون عظمتش گرزش رو گذاشت گروی یه نخ سیگار؛ رفت و دیگه برنگشت! سرزمینیست که آهو به بچه اش مفتی شیر نمیدهد! گرفتی؟
-رضا: نه، حرفتو بزن
-حسن گوهر: یعنی تو پول داری من تجربه، اتاق اصغر هم میریم
-رضا نفس راحتی کشید و گفت: قبول
حسن گوهر: پس همخرجیم دیگه؟
-رضا: همخرج؟
حسن گوهر: ای بابا تو که بیغد(کلاً) بوقی؛ همخرج این تو یعنی همه چیز آدم، اینجا نه پدر، نه مادر، نه خواهر، نه برادر، نه دوست و نه رفیق و نه بچه محل؛ هیچکدوم نمیتونند این تو کمکت کنند الی هم خرجت!
-رضا تاکید کرد: هم خرجیم
دوباره صدا توی کریدور فریا زد: آقائیکه دعوا کردی، میائی یا بیام بیارمت!؟
حسن گوهر گفت: صداشو تو دوغ ترش میشناسم، حسن پری بلنده است و پرید توی کریدور و پاسخ داد: حسن مدرسی چه خبره؟ زندانو گذاشتی رو سرت، جایزه بگیر شدی؟ آدم ببر و بیار میکنی!
حسن مدرسی: ای بابا حسن گوهر شد یه بار ما بیائیم این تو و تو این توو نباشی و بر خلاف انتظار رضا با هم به خوش و بش پرداختند.
آنجا بود که رضا اندیشید به راستی که اینجا سرزمینی دگر است؛ سرزمینی که هم غریب بود و هم قریب ...

«ادامه در فسمت ششم»