Translate

یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۵

رویای یک مکاشفه

مرد یک پناهنده ی مفلوک و تنها در یکی از معتبرترین کشورهای اروپائی و در سی و پنجمین سال زندگی اش به سرمیبرد. سالها از بیماری روانپریشی رنج میبرد و تازه یکسالی میشد که با هزار دردسر یک کار نیمبند توی یک شرکت خصوصی پیدا و دردنیای کوچک خودش مفتخر و سرافراز به کار مشغول شده بود.
عصر یکشنبه بود که احساس کرد صدائی از درون مغزش او را فرا میخواند، دروهله ی اول به شدت ترسید و سراسیمه از جای خود برخاست ولی به زودی صدا را شناخت، او حمید همرزم قدیمش در جبهه های جنگ بود که درلباس خدمت به شهادت رسیده بود. چندبار خواب اورا دیده بود ولی هرگز فکر نمیکرد او قادر باشد از جهان آخرت با او تماس بگیرد. ولی چطور همچون چیزی ممکن بود، حتما دوباره روانپریشی اش عصیان کرده بود، سعی کرد رشته سخن و افکار پریشان را از ذهن خویش دور کند ولی صدا خیلی جدی به او خاطرنشان کرد: مسئله بسیار حیاتی و مهمه، حداقل برای قسمتی از دنیا که شماها زندگی میکنید!
-مرد: یعنی چی؟
-حمید: یعنی اینکه یه شهاب سنگ بزرگ با سرعتی سرسام آور به طرف کره ی زمین و درست کشوری که تو درش زندگی میکنی در حال تحشحش ست
-مرد: خب، چرا به من میگی، باید به سازمان هوا و فضای کشور مطبوعم اطلاع رسانی کنم؟
-حمید: متاسفانه حتی اونام کار زیادی از دستشون برنمیاد، در واقع سرعت و حجم این شهاب سنگ درحدیست که قدرت و قوه ی هیچ سلاح زمینی بهش برتری نخواهد یافت
-مرد: پس من خبر بدو باید برسونم؟
-حمید: نه، خبر خوب اینه که خالق قادر متعال اجازه نخواهد داد این اتفاق بیوفته، خبر بد اینه که اینکار باید به واسطه ی یکی از ابنای بشر به انجام برسه
-مرد: و اون بشر منم؟
-حمید: نه، ولی شاید تو باشی، درحال حاضر به امر خالق متعال، روح صدها انسان در حال احضار جهت آمادگی برای این امر مهمه، منم داوطلبانه مامور ابلاغ دستور به تو شده ام
-مرد: ولی چرا من، ازمن ضعیفتر توی این دنیا پیدا نمیشده؟
-حمید: ببین دوست عزیز خیلی مسائل هست که فکر و خرد انسانی تو قابلیت درکش رو نداره ولی اینطوری برات توضیح بدم که میان انسانها گاه و بیگاه جنین هائی شکل میگیرند که این بالا بهشون میگن بهترین همسان (Perfect Match)، این بالا خیلی جدی به این جنین ها نگریسته میشه و معمولا حساب ویژه ای روی آنهائی که به سلامت به دنیا میان باز میکنند
-مرد: شوخیت گرفته؟ هنوز قد و هیکل من یادت میاد؟ من همیشه یه آدم معمولی بودم، چطور ممکنه من یه بهترین همسان باشم؟
-حمید: درست روی معمولی نگهش دار، ما بهش میگیم استاندارد، یعنی معمولا این افراد از همه لحاظ استاندارد هستند، مغز، قد، وزن، ظاهر و ...، من شنیدم بعداز من درس ت رو ادامه دادی و ریاضیاتت بد نیست، پس احتمالا قدرت عدد صفر یا حدوسط یا استاندارد میانه ی اعداد رو به خوبی میدونی نیست؟
-مرد: آره معلم ریاضیاتمون راجع بهش مفصل توضیح داده، مثلا عدد صفر در ضربدر قادره هر عددی را به صفر تبدیل کنه و از طرف دیگه میتونه با اعداد مثبت متحد بشه و تا بینهایت مثبت ارتقاعشون بده یا میتونه با اعداد منفی متحد بشه و تا بینهایت منفی تنزلشون بده
-حمید: آفرین، پس استاندارد یا حد وسط الزاما نه کمه نه زیاد، یه صفریه که خیلی کارها ازش برمیاد
-مرد: عجب، خب حالا برنامه چیه؟
-حمید: شما صدها انسان استاندارد باید توی یه رقابت نفسگیر شرکت کنید و برنده ی نهائی عامل عملیات انهدام اون شهاب سنگ لعنتی خواهد شد
-مرد: آخه دوست گرامی یه چیزی میگیا، من یا حالا هرکی برنده شد چطوری میتونه یه شهاب سنگی که «ناسا»*(۱) یا همین سازمان هوا-فضای خودمون قادر به مهارش نیست رو منهدم کنه؟
-حمید: من تورو آدم موءمنی به قدرت پروردگارمون میدونستم
-مرد: یعنی خداوند از قدرت خودش به برنده ی رقابت تفویض خواهد کرد؟
-حمید: شک نداشته باش که میکنه ولی موقتی و فقط برای این عملیات خواهد بود
-مرد: صبر کن ببینم قادر متعال نمیتونه خودش بدون ما اینکارو بکنه
-حمید: بین دوست من، یه سری قوانین و معادلات پیچیده این بالا حکمفرماست که دوباره جزو اون قسمتیه که مغز انسانی تو قادر به درکش نیست و جوابت اینه که نه خداوند برخلاف قوانین خودش عمل نمیکنه، مثل قانون تکامل که خداوند بواسطه ی اینکه خودش شامل مرور زمان نمیشه به عهده ی اصل انتخاب اصلح طبیعی در درون حیات زمینی اعم از نباتات و حیوانات*(۲) قرار داده، اما خداوند سبب سازه یعنی وقتی تشخیص بده هنوز برای حیات روی زمین زوده که اینگونه از هم متلاشی بشه، پس بواسطه ی خود انسان حیات را برروی کره ی زمین نجات خواهد داد
-مرد: عجب، حالا رقابت چگونه رقابتی هست، من از عهده ش برمیام
-حمید: باید تمام سعی خودت رو بکنی، برای این رقابت خداوند بُعد دوم یا عنصر دوم وجودتان را بیدار خواهد کرد، یعنی تو و بقیه منتخبین با بُعد اولتون روی زمین به زندگیهای روزمره تان خواهید پرداخت و با بعد دومتون این بالا در رقابت شرکت خواهید کرد، فقط مسئله ی بزرگ اینه که از ساعت دوازده نیمه شب امشب فقط پنج شبانه روز فرصت باقی هست تا اون شهاب سنگ به محدوده ی خطر یا محدوده ی معروف به زون قرمز زمین وارد بشه و در تمام این پنج شبانه روز نباید بخوابی، چه اگر بخوابی بعد دومت خاموش و از دور رقابتها حذف خواهی شد
-مرد: حمید شوخیت گرفته توی بعد اول زندگی و توی بعد دوم رقابت کنی اونم بدون خواب!؟
-حمید: از اینم سخت تره، روزی یک وعده غذا بیشتر اجازه نداری بخوری یا دو لیوان آب بیشتر، چه اگر بکنی دوباره از دور رقابتها حذف خواهی شد
-مرد: بفرما ماموریت داری منو پنج روزه بکشی دیگه
-حمید: تو هنوز نمیدونی این بالا چطور زندگی منتظرتونه وگرنه اینقدر از مردن نمیترسیدی
-مرد: آره ولی من هنوز ترجیح میدم نمیرم
-حمید: نگران نباش به واسطه ی این ماموریت نخواهی مرد
-مرد: عالی، پس هستم
-حمید: پس من فعلا با اجازت مرخص میشم تا راس ساعت دوازده شب، تا میتونی غذا و آب بخور که واقعا رقابت نفسگیری خواهد بود
سکوت، اتاق محقر و افکار به شدت مشوش شده ی مرد را از حجم سنگین خود پر کرد، مرد همون اشتهای معمولی خودش را هم از دست داده بود و اندیشید اون فقط قسمتی از روانپریشی ام بود، حمید بیست ساله فوت کرده و محاله همچون چیزی حقیقت داشته باشه، داروهای اعصابش رو با یه لیوان آب انداخت بالا و شام نخورده زودتر از همیشه به رختخواب رفت.
دقیقا نمیدونست چقدر خوابیده که حمید دوباره از درون اورا صدا کرد، اعتنائی ننمود و محکمتر چشمهایش را برهم فشرد که متوجه شد کسی با تمام قدرت کشیده ای به صورتش نواخت، با عصبانیت از جا برخاست، برای صدا روانپریشی را جواب داشت ولی برای این کشیده آنهم بااین شدت و حدت واقعا جواب قانع کننده ای نداشت پس پرسید: حمید تو بودی؟
-حمید: آره ببخشید ولی هنوز شروع نشده داری گند میزنی؟
-مرد: تورو جون عزیزت ولم کن، بهترین همسان کیلوئی چنده برادر؟ من اگر فردا سرکارم نرم همین یه لقمه نونی م که توی سفرمه از دست خواهم داد، اجازه بده یه نفر دیگه این کار بزرگو به انجام برسونه
-حمید: خیلی زبون و بیچاره شدی رفیق، راستش قرار نبود اینو بهت بگم ولی به خاطر شرایط ویژه ای که پیش اومده از کشوری که داری درش زندگی میکنی روح دونفر احضار شده، یکی از بهترین همسانان که از شهروندان اصلی ست و تو فقط برای اینکه ضریب پیروزی در کشوری که بالاترین میزان خطر و خسارت تهدیدش میکنه را بالا برده باشند، میخوای بگیری بخوابی؟ برو بخواب پنج شب دیگه همین موقع کار همتون تمامه
مرد برای لحظه ای اندیشید اگر واقعا داستان این باشه چی؟، از تصور بد حادثه برخود لرزید و فکر کرد شاید بهتر باشه مسئله رو جدی بگیرم و از روی تخت برخاست.
تمام شب را بیدار ماند و صبح بر سرکار خود حاضر شد تا شب حوالی ساعت دوازده هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد حتی از حمید هم خبری نبود، اما حوالی نیمه شب احساس کرد روح از کالبدش درحال خارج شدن است، به شدت ترسید و اندیشید تمام، دارم میمیرم که نیمه ای از خود را در دنیائی دیگر دید در حالیکه هنوز اختیار نیمه ی اول وجود زمینی اش را نیز با خود همراه داشت. تا به حال چنین چیزی را تجربه نکرده بود، قادر نبود درک کند چطور همچون چیزی ممکن است، تجربه ی مبهمی بود که قلم قادر به تشریحش نیست.
ساعتها و روزها ازپی هم می آمدند و میرفتند، ساعتها و روزهائی که به واسطه ی بیخوابی از قسمت زمینی وجودش خاطره چندانی برنمیگرفت و دنیائی که قسمت دوم وجودش درآن سیر میکرد نیز به گونه ای نبود که بتواند خاطره ای ازآن برگیرد، حالت سیال و وهم گونه ای داشت که هرچه جلوتر میرفت مغز اورا بیشتر آشفته و پریشان مینمود، هرچه بعد اولش روی زمین خسته تر و درمانده تر میشد، بعد دومش اون بالا متعالیتر و قویتر میگشت و این حالت سیال وهم گونه بیشتر شدت میگرفت، آرام آرام داشت متقاعد میشد عجب پس به احتمال زیاد مرگ پایان داستان نیست.
ارتباطش با حمید کاملا قطع شده بود ولی اکنون به خوبی دریافته بود که او بی راه نمیگفته چرا که خود داشت آنرا به عینه تجربه میکرد و میدید اما هنوز با معیارهای بعد اولش نمیتوانست خاطره ای از سیر حوادث در بعد دومش در ذهن برگیرد.
شب سوم توسط حمید به او اطلاع رسانی شد که تعداد انبوهی از شرکت کنندگان عنان اختیار در بعد اول از دست داده و خویش را تسلیم خواب نموده اند فقط میدانست تعدادشان به زیر ده (۱۰) نفر رسیده است و متاسفانه رقیب و همشهری اش نیز در بعد اول دچار سانحه شده و روح او برای همیشه از زمین پرکشیده است و این مسئولیت او را بیشتر میکرد. شب چهارم هم از راه رسید و تعدادشان حتی کمتر هم شد و بالاخره روز پنجم نیز از راه دررسید. مغز او در بعد اول برروی زمین به کلی از کار افتاده بود و به مانند کالبدی تهی فقط نفس میکشید با اینکه هنوز برسرکار حاضر شده بود ولی دیگر واقعا کار زیادی قادر نبود انجام بدهد. بعداز ظهر که به خانه بازگشت صدای حمید دوباره با او تماس گرفت و اعلام کرد فقط دونفر باقی مانده اید، مقاومت کن که تا اینجای کار عالی بود، فقط چندساعت دیگه تا پایان رقابت و کار باقی مانده ست ولی بدبختانه هرگز قادر نبود در بعد اولش از دنیای بعد دومش خاطره یا یادبودی برگیرد و دنیای بعد اولش به یک شوخی بزرگ تبدیل شده بود، هرچه در دنیای بعد دومش میگذشت، دنیای بعد اول وی را تبدیل به دنیائی مسخره تر و بی ارزش و مقدارتر مینمود.
هنوز چند دقیقه به نیمه شب باقیمانده بود که احساس کرد دنیای بعد دومش به پایان رسید، وقتی به خود آمد که حمید دوباره او را خطاب قرار داد و گفت: آفرین، شهاب سنگ به غبار فضائی تبدیل و خطر کاملا برطرف شده حالا برو و راحت و با افتخار به بقیه ی زندگی زمینی ات ادامه بده و فراموش نکن یه دوست خوب این بالا صبورانه منتظرت نشسته....
مرد اما دیگر نمیخواست دراین دنیای فانی و مسخره بماند، تصور تحمل آنرا بیش ازاین نمیتوانست داشته باشد. یه کار کوچک با حقوق مختصر و بخور و نمیر، اون دوست دختر اکبیری و خودخواه و خودپرستش و کلا زندگی بسیار سخت و دشوار پناهندگی که حتی زبان مکالمه ی آنرا به درستی نمیفهمید و نمیدانست و هرروز و هرساعت به مشکلات عدیده و جدیدی برمیخورد.
 بخت و اقبال با او یار و یاور بود چرا که بنابردلایلی احتمالا به واسطه ی وضعیت آشفته روحیی که در مکان آپارتمانشان داشت پلیس ضدشورش در محل حضور یافته و در دقایق اولیه ی بامداد شنبه اورا به ضرب گلوله های متمادی از پای درآوردند و همه چیز در سکوتی ممتد و سنگین در همان اتاق محقر خاتمه یافت.
«بابک رفیعی، لندن 18/09/2016»
پانویس:
*(۱) سازمان ملی هوانوردی و فضائی ایالات متحده ی امریکا
*(۲) اگر توهین تلقی نشه، به هرحال انسان نیز در زیست شناسی گونه ای از انواع حیوانات به شمار میاد