
رضا نگاهش را دزدید ولی فرهاد گفت: حاج آقا من همه چیز رو گفتم؛ همکاری کردم انگشت هم زدم حالام امیدم به لطف شماست!
حاکم با تبسمی شیطانی فرهاد را نگریست و پاسخ داد: امیدت به لطف خداوند باشه جَوُون، چیزی پای برگه اش نوشت و ادامه داد: شما که اینقدر پسر خوبی هستی اینجا را هم انگشت میزنی؟

رضا چیزی را که شنید باور نمیکرد، زانوانش سست شد و از درون لرزید. قاضی با تبسمی دوستانه رو به او کرد و گفت: من همیشه متهمی که اعتراف نمیکنه را دوست دارم؛ چون مجرم نیست!، بیا پسرم اینجا را انگشت بزن شما آزاد هستی؛ خانواده ات پائین منتظرند و برگه را هل داد جلوی رضا. -آدمی همیشه دوست داره خبر خوب را باور کنه- رضا هم مثل احمقها درست به مانند فرهاد برگه را نخوانده انگشت زد. قاضی اینبار فاتحانه به چشمان رضا نگریست و گفت: هنوزم ازت خوشم میاد ولی اشکال کار اینجاست که همجرمت روت اعتراف کرده! معاونت در محاربه، پنج سال، ببریدش و با اشاره سر؛ مامور دستبند زنان رضا را از اتاق بیرون برد. انگار خواب میدید، دیگه حساب زمان و مکان از دستش خارج شد؛ زیر لب نالید: فرهاد چیکار کردی؟ خودتو به کشتن دادی، منو بر باد فنا.
زیرزمین دادگاه موج میزد از انبوه زندانی، اصلا نفهمید چطور اومده اونجا؛ مردی با ریش انبوه و داغ مُهر بر پیشانی با فریاد اعلام کرد: اسامی که میخونم شلاق دارن، بفرمان سینه اون دیوار صف ببندند، بقیه هم بفرمان بالا توی هواخوری(حیاط).

«ادامه در قسمت دوم»