Translate

چهارشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۹۲

نفس در قفس«قسمت اول» (خاطرات یک زندانی)

یک روز گرم تابستانی بود؛ طبقه سوم دادگاه انقلاب اسلامی تهران. منشی شعبه نام او را خواند و با سر به سربازِمامور اشاره کرد: دستبندش را باز کن. وقتی وارد اتاق قاضی شد، دوست قدیم وهم جرم امروزش را دید، هر دو نگاهی به هم کردند در وحله اول یکدیگر را نشناختند تو گوئی از جهنم گریخته بودند؛ صورتها لاغر و تکیده پر از کبودی و باد کردگی... .قاضی رو کرد به آنها و پرسید: حرفی برای گفتن دارید؟
رضا نگاهش را دزدید ولی فرهاد گفت: حاج آقا من همه چیز رو گفتم؛ همکاری کردم انگشت هم زدم حالام امیدم به لطف شماست!
حاکم با تبسمی شیطانی فرهاد را نگریست و پاسخ داد: امیدت به لطف خداوند باشه جَوُون، چیزی پای برگه اش نوشت و ادامه داد: شما که اینقدر پسر خوبی هستی اینجا را هم انگشت میزنی؟
فرهاد که فکر میکرد نظر قاضی را جلب کرده، بی تامل پای برگه را انگشت زد. قاضی با خشم به چشمهای فرهاد نگریست و گفت: از نظر من تو محارب با خدا هستی؛ خودتم تائید کردی، اعدام! و با اشاره به سرباز مامور دستور داد ببریدش؛ صدای زجه فرهاد بخت برگشته توی کریدور پیچید: حاج آقا به جوونیم رحم کن،... به مادر پیرم،...
رضا چیزی را که شنید باور نمیکرد، زانوانش سست شد و از درون لرزید. قاضی با تبسمی دوستانه رو به او کرد و گفت: من همیشه متهمی که اعتراف نمیکنه را دوست دارم؛ چون مجرم نیست!، بیا پسرم اینجا را انگشت بزن شما آزاد هستی؛ خانواده ات پائین منتظرند و برگه را هل داد جلوی رضا. -آدمی همیشه دوست داره خبر خوب را باور کنه- رضا هم مثل احمقها درست به مانند فرهاد برگه را نخوانده انگشت زد. قاضی اینبار فاتحانه به چشمان رضا نگریست و گفت: هنوزم ازت خوشم میاد ولی اشکال کار اینجاست که همجرمت روت اعتراف کرده! معاونت در محاربه، پنج سال، ببریدش و با اشاره سر؛ مامور دستبند زنان رضا  را از اتاق بیرون برد. انگار خواب میدید، دیگه حساب زمان و مکان از دستش خارج شد؛ زیر لب نالید: فرهاد چیکار کردی؟ خودتو به کشتن دادی، منو بر باد فنا.
زیرزمین دادگاه موج میزد از انبوه زندانی، اصلا نفهمید چطور اومده اونجا؛ مردی با ریش انبوه و داغ مُهر بر پیشانی با فریاد اعلام کرد: اسامی که میخونم شلاق دارن، بفرمان سینه اون دیوار صف ببندند، بقیه هم بفرمان بالا توی هواخوری(حیاط).
رضا هنوز نمیخواست وقایع را باور کند، ولی فریاد مرد ریشو که نام او را میخواند به او یادآوری کرد؛ حقیقت داره چه باور بکنی چه نکنی!. آروم بلند شد رفت توی صف ایستاد و صف ادامه یافت ... تا لیست به انتها رسید. بقیه زیرزمین را ترک کردند، سپس مامورین دادگاه و تعدادی سرباز، سه نیمکت دراز، یک میز تحریر بزرگ و چند تا صندلی آوردند و به دقت چیدند. یک سرباز درشت هیکل در حالیکه شلاق چرمی اش را دور دستش میپیچید اعلام کرد: اگر زیر شلاق بپیچید یا بلند بشید، اونوقت مجبوریم با دستبند به نیمکت ببندیمتون! توی صف ولوله ای افتاد؛ هر کس چیزی میگفت: ... .


«ادامه در قسمت دوم»