نفر جلوی رضا که مردی پنجاه تا شضت ساله مینمود؛ در حالیکه یک دستمال یزدی بلند از توی جیبش در میاورد از رضا پرسید: یه تیکه میخوای؟
-رضا: برای چیه!؟
-پیرمرد با تمسخر پرسید: بار اولته؟
-رضا: آره
-پیرمرد: همون نمیدونی و با سر به سربازِ روی صندلی اشاره کرد و گفت: ابوالفضل که میگن، همینه دیگه! دستمالش را از وسط پاره کرد و در حالیکه تکه ای را به رضا تعارف میکرد اضافه کرد؛ وقتی اسمت رو خوندن اول میری سر میز انگشت میزنی، بعد مثه مرد میری دراز میکشی روی نیمکت؛ به مامور شلاق به دست پای نیمکت نه نیگاه کن نه سلام نه هیچی، فقط این دستمال رو بذار لای دندونات، هم بهتر میتونی تحمل کنی هم باعث میشه زبونتو گاز نگیری قطعش کنی.
-رضا به سردی جواب داد: ممنون ولی لازم ندارم، دیگه به کتک خوردن عادت کردم
-پیرمرد در حالیکه سرتاپای رضا را ورانداز میکرد گفت: آره قیافت میگه شُخمت زدن
-رضا بی اختیار به اصطلاحی که پیرمرد بکار برد خندید، دو ماهی میشد نخندیده بود، دو ماهی میشدهر روز شخمش میزدند.
صدای ناله گریه جیغ و شیون فضای زیرزمین را فراگرفته بود و نوای شرپ شرپ شلاق بر گُرده خلقِ گرفتار موزیک متن تراژدی دردناکی بود که هرروز در آن زیرزمین به وقوع میپیوست.
پس از پایان شلاق زندانیان را به درون اتوبوسی که بیشتر شبیه زندانی متحرک بود منتقل کردند، در میان همهمه و ازدهامِ اتوبوس رضا پیرمرد را دید که با دست صندلی خالی پهلویش را نشان میداد و اشاره کرد بیا اینجا، رضا هم با زحمت خود را به صندلی رسانید و در حالیکه مینشست گفت: انگار با هم همسفر شدیم
-پیرمرد: آره فقط تو سفر اولته مال من هزارم
-رضا: اوووووه چه خبره! خلافکاری؟
-پیرمرد: همچین میگی خلافکار انگار خودتو از سر صفِ نمازجمعه آوردن اینجا!؟
رضا دوباره خندید و با خودش فکر کرد این عمو آدم باحالیه؛ پس پرسید: اسمت چیه؟
-پیرمرد: حسن، ولی بهم میگن حسن گوهر؛ گوهر ننم بود خدا بیامرزدش معروف تر از آقام بود اینه که همه، ماهارو به اسم ننمون میشناسن
رضا دست حسن را به گرمی فشرد و خودش را معرفی کرد.
پیرمرد با دست به کمر رضا اشاره کرد و گفت: به پشت تکیه نده؛ دیدم چه شلاقی بهت زد حتما جاش دهن باز میکنه، اگه تکیه بدی میچسبه به پیرهنت مصیبت درست میکنه واسَت و اضافه کرد: بعضی از پرونده ها رو حاکم(قاضی) سفارشی میفرسته سر ابوالفضل که سفارشی بنوازه بعضیهام بد میارن....
اتوبوس به حرکت در آمد، زندانیان با حسرت به آزادی مردمان خیابان مینگریستند و مردمان خیابان فارغ از اندوهِ محبوسیان در متنِ زندگی خود جاری بودند....
خیابان خوشبخت به انتها رسید و اتوبوس در مقابل دربی بزرگ و بلند در میان دیوارهائی بزرگتر و بلندتر متوقف شد، بالای درب نوشته بود: ندامتگاه! و اندرزگاه! قصر؛ سومین بار بود آنروز که رضا خنده اش میگرفت....
«ادامه در قسمت سوم»
-رضا: برای چیه!؟-پیرمرد با تمسخر پرسید: بار اولته؟
-رضا: آره
-پیرمرد: همون نمیدونی و با سر به سربازِ روی صندلی اشاره کرد و گفت: ابوالفضل که میگن، همینه دیگه! دستمالش را از وسط پاره کرد و در حالیکه تکه ای را به رضا تعارف میکرد اضافه کرد؛ وقتی اسمت رو خوندن اول میری سر میز انگشت میزنی، بعد مثه مرد میری دراز میکشی روی نیمکت؛ به مامور شلاق به دست پای نیمکت نه نیگاه کن نه سلام نه هیچی، فقط این دستمال رو بذار لای دندونات، هم بهتر میتونی تحمل کنی هم باعث میشه زبونتو گاز نگیری قطعش کنی.
-رضا به سردی جواب داد: ممنون ولی لازم ندارم، دیگه به کتک خوردن عادت کردم
-پیرمرد در حالیکه سرتاپای رضا را ورانداز میکرد گفت: آره قیافت میگه شُخمت زدن
-رضا بی اختیار به اصطلاحی که پیرمرد بکار برد خندید، دو ماهی میشد نخندیده بود، دو ماهی میشدهر روز شخمش میزدند.
صدای ناله گریه جیغ و شیون فضای زیرزمین را فراگرفته بود و نوای شرپ شرپ شلاق بر گُرده خلقِ گرفتار موزیک متن تراژدی دردناکی بود که هرروز در آن زیرزمین به وقوع میپیوست.
پس از پایان شلاق زندانیان را به درون اتوبوسی که بیشتر شبیه زندانی متحرک بود منتقل کردند، در میان همهمه و ازدهامِ اتوبوس رضا پیرمرد را دید که با دست صندلی خالی پهلویش را نشان میداد و اشاره کرد بیا اینجا، رضا هم با زحمت خود را به صندلی رسانید و در حالیکه مینشست گفت: انگار با هم همسفر شدیم
-پیرمرد: آره فقط تو سفر اولته مال من هزارم
-رضا: اوووووه چه خبره! خلافکاری؟
-پیرمرد: همچین میگی خلافکار انگار خودتو از سر صفِ نمازجمعه آوردن اینجا!؟
رضا دوباره خندید و با خودش فکر کرد این عمو آدم باحالیه؛ پس پرسید: اسمت چیه؟
-پیرمرد: حسن، ولی بهم میگن حسن گوهر؛ گوهر ننم بود خدا بیامرزدش معروف تر از آقام بود اینه که همه، ماهارو به اسم ننمون میشناسن
رضا دست حسن را به گرمی فشرد و خودش را معرفی کرد.
پیرمرد با دست به کمر رضا اشاره کرد و گفت: به پشت تکیه نده؛ دیدم چه شلاقی بهت زد حتما جاش دهن باز میکنه، اگه تکیه بدی میچسبه به پیرهنت مصیبت درست میکنه واسَت و اضافه کرد: بعضی از پرونده ها رو حاکم(قاضی) سفارشی میفرسته سر ابوالفضل که سفارشی بنوازه بعضیهام بد میارن....اتوبوس به حرکت در آمد، زندانیان با حسرت به آزادی مردمان خیابان مینگریستند و مردمان خیابان فارغ از اندوهِ محبوسیان در متنِ زندگی خود جاری بودند....
خیابان خوشبخت به انتها رسید و اتوبوس در مقابل دربی بزرگ و بلند در میان دیوارهائی بزرگتر و بلندتر متوقف شد، بالای درب نوشته بود: ندامتگاه! و اندرزگاه! قصر؛ سومین بار بود آنروز که رضا خنده اش میگرفت....
«ادامه در قسمت سوم»
