آن روزها رسم بر این بود که همه محکومین، اعم از دادگاه انقلاب و دادگاه عمومی(دادگستری) را در تهران، تحویل زندان قصر میدادند. در زندان قصر، آنها را در ساختمان بزرگی که معروف بود به قرنطینه جای میدادند تا حکم محکوم از اجرای احکام صادر شده به وی ابلاغ گردد و نهایتاً از قرنطینه قصر به زندان دائم خود منتقل میشدند، حدوداً سه تا چهار هفته طول میکشید. البته این سیر عمومی بود، اما واضح است که دانه درشتها، اشخاص سرشناس و عزیزکرده ها شامل استثنا میشدند.
اتوبوس به درون زندان خزید، درب پشت سرشان بسته شد؛ یکی یکی زندانیان را از اتوبوس پیاده کردند، دستبندهایشان را باز نمودند، به دقت شمردند، به ستون شش تائی در صف کردند و اعلام نمودند: از اینجا تا قرنطینه را باید پیاده بروند.
فضائی حزن انگیز بود، گهگاه زندانیانی با لباس خاکستریِ گلدار میدیدی که مشغول نظافت یا جارو کردن بودند، همه چیز خسته و فرسوده به نظر می آمد... مردمان درون آنجا، ساختمانهای پی در پی آنجا، حتی گلها و درختان آنجا.... زندانی رندی که صدای گیرائی هم داشت از میان جمعیت فریاد زد: این تابوت آزادیمونه داریم میبریم، پس به حقِ لاالاه الا الله و جمعیت که به دنبال بهانه ای برای فریاد میگشت؛ دیوانه وار پاسخ داد: لا الاه الا الله ... درست به مانند مراسم تشیع جنازه شده بود، زندانیان بلند و بلندتر جوابِ زندانی رند را میدادند؛ زندانیان نظافتچی و رفتگر محوطه، حتی مامورین مشایعت زندانیان به وجد آمده، میخندیدند؛ طنز تلخی در جریان بود!.
از ندامتگاه جوانان که گذشتند؛ یکی از زندانیها به سمت راست اشاره کرد و گفت: اونجا کوچه اعدامه! به احترام همه سرهائی که به دار سپرده شدند یه دقیقه سکوت ... یکی دیگه از ته صف داد زد: برای شادی روحشون الفاتحه؛ رضا درحالیکه فاتحه میداد با کنجکاوی به کوچه نگریست هرچه جلوتر میرفتی بیشتر نمایان میشد و نهایتاً چوبه های دار از پسِ خَم کوچه هویدا شدند، در هر دو سوی کوچه، توگوئی وقیحانه یکدیگر را مینگریستند. رضا با خود اندیشید؛ چه زانوان قدرتمندی میخواد قدم نهادن به این کوچه، کوچه اعدام، کوچه بی بازگشت ... بی اختیار یادش افتاد به فرهاد و شبی که صحبتش افتاده بود و فرهاد خاطرنشان کرده بود که: ما به کاریکه میکنیم اعتقاد داریم ولی اگر کسی خوشش نیومد و بابتش دستگیرمون کردند؛ فقط یادت باشه قاضی بر اساس حرف خودت حکم صادر میکنه! از ثانیه ایکه دستبند میخوره روی دستت، قانون حکم خنجری رو داره برروی شاهرگت و انگشت اشاره اش را مثل تیغه چاقو گذاشت زیر حنجره اش(شاهرگ گردنش) و با حرکت سر و دست توضیح داد: اگر سر خم کنی به علامت تائید، کارت تمومه؛ خنجر شاهرگت رو میزنه اما هر چه بیشتر به علامت نه سرت را عقب بکشی، بیشتر فاصله انداخته ای بین خنجر و شاهرگت!!.
قرنطینه با یک درب کوچک فولادی به درون باز شد، آنجا یک حیاط بزرگ بود در میان دیوارهائی بسیار بلند، سقف حیاط را با فنس و سیم خاردار پوشانیده و ضدگریز کرده بودند. حیاط(هواخوری) به یک ساختمان بزرگ و دو طبقه منتهی میشد، هر طبقه یک کریدور دراز با تعداد زیادی اتاق در چپ و راستش داشت. در دو انتهای کریدور راه پله هائی وجود داشت که طبقه همکف را به
طبقه بالا متصل میکرد. اتاقها درب نداشتند حتی پنجره ها هم شیشه نداشتند ولی هر روزنه ای به خارج به شدت با میله های فولادی یا سیم خاردار مسدود شده بود. هر اتاق در درون خود تختهائی از نوع تختهای پادگان داشت که عاری از هرگونه پوشش یا پتو بودند، بینهایت لخت و برهنه و انبوه زندانیان که در هم موج میخوردند ... غالباً گیج و منگ مثل نقره داغ شده ها، بی هدف از این اتاق به آن اتاق میرفتند، توی اتاقها زندانیان سابقه دار و سر و زبان دارتر معرکه گرفته بودند هرکدام داستانی از زندانی یا زندانیی ...
«ادامه در قسمت چهارم»
اتوبوس به درون زندان خزید، درب پشت سرشان بسته شد؛ یکی یکی زندانیان را از اتوبوس پیاده کردند، دستبندهایشان را باز نمودند، به دقت شمردند، به ستون شش تائی در صف کردند و اعلام نمودند: از اینجا تا قرنطینه را باید پیاده بروند.
فضائی حزن انگیز بود، گهگاه زندانیانی با لباس خاکستریِ گلدار میدیدی که مشغول نظافت یا جارو کردن بودند، همه چیز خسته و فرسوده به نظر می آمد... مردمان درون آنجا، ساختمانهای پی در پی آنجا، حتی گلها و درختان آنجا.... زندانی رندی که صدای گیرائی هم داشت از میان جمعیت فریاد زد: این تابوت آزادیمونه داریم میبریم، پس به حقِ لاالاه الا الله و جمعیت که به دنبال بهانه ای برای فریاد میگشت؛ دیوانه وار پاسخ داد: لا الاه الا الله ... درست به مانند مراسم تشیع جنازه شده بود، زندانیان بلند و بلندتر جوابِ زندانی رند را میدادند؛ زندانیان نظافتچی و رفتگر محوطه، حتی مامورین مشایعت زندانیان به وجد آمده، میخندیدند؛ طنز تلخی در جریان بود!.
از ندامتگاه جوانان که گذشتند؛ یکی از زندانیها به سمت راست اشاره کرد و گفت: اونجا کوچه اعدامه! به احترام همه سرهائی که به دار سپرده شدند یه دقیقه سکوت ... یکی دیگه از ته صف داد زد: برای شادی روحشون الفاتحه؛ رضا درحالیکه فاتحه میداد با کنجکاوی به کوچه نگریست هرچه جلوتر میرفتی بیشتر نمایان میشد و نهایتاً چوبه های دار از پسِ خَم کوچه هویدا شدند، در هر دو سوی کوچه، توگوئی وقیحانه یکدیگر را مینگریستند. رضا با خود اندیشید؛ چه زانوان قدرتمندی میخواد قدم نهادن به این کوچه، کوچه اعدام، کوچه بی بازگشت ... بی اختیار یادش افتاد به فرهاد و شبی که صحبتش افتاده بود و فرهاد خاطرنشان کرده بود که: ما به کاریکه میکنیم اعتقاد داریم ولی اگر کسی خوشش نیومد و بابتش دستگیرمون کردند؛ فقط یادت باشه قاضی بر اساس حرف خودت حکم صادر میکنه! از ثانیه ایکه دستبند میخوره روی دستت، قانون حکم خنجری رو داره برروی شاهرگت و انگشت اشاره اش را مثل تیغه چاقو گذاشت زیر حنجره اش(شاهرگ گردنش) و با حرکت سر و دست توضیح داد: اگر سر خم کنی به علامت تائید، کارت تمومه؛ خنجر شاهرگت رو میزنه اما هر چه بیشتر به علامت نه سرت را عقب بکشی، بیشتر فاصله انداخته ای بین خنجر و شاهرگت!!.قرنطینه با یک درب کوچک فولادی به درون باز شد، آنجا یک حیاط بزرگ بود در میان دیوارهائی بسیار بلند، سقف حیاط را با فنس و سیم خاردار پوشانیده و ضدگریز کرده بودند. حیاط(هواخوری) به یک ساختمان بزرگ و دو طبقه منتهی میشد، هر طبقه یک کریدور دراز با تعداد زیادی اتاق در چپ و راستش داشت. در دو انتهای کریدور راه پله هائی وجود داشت که طبقه همکف را به
طبقه بالا متصل میکرد. اتاقها درب نداشتند حتی پنجره ها هم شیشه نداشتند ولی هر روزنه ای به خارج به شدت با میله های فولادی یا سیم خاردار مسدود شده بود. هر اتاق در درون خود تختهائی از نوع تختهای پادگان داشت که عاری از هرگونه پوشش یا پتو بودند، بینهایت لخت و برهنه و انبوه زندانیان که در هم موج میخوردند ... غالباً گیج و منگ مثل نقره داغ شده ها، بی هدف از این اتاق به آن اتاق میرفتند، توی اتاقها زندانیان سابقه دار و سر و زبان دارتر معرکه گرفته بودند هرکدام داستانی از زندانی یا زندانیی ...«ادامه در قسمت چهارم»
