آرامگاه شادروان احمد شاملو |
«مرگم باد اگر دمی کوتاه آیم از تکرار این پیش افتاده ترین سخن که: "دوستت دارم"
من درد در رگانم حسرت در استخوانم چیزی نظیر آتش در جانم پیچید.
سرتاسر وجود مرا گوئی چیزی به هم فشرد تا قطره ئی به تفتگی خورشید جوشید از دو چشمم.
از تلخی تمامی دریاها در اشک ناتوانی خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شیفته بودند زیرا که آفتاب تنهاترین حقیقت شان بود.
با نور و گرمیش مفهوم بی ریای رفاقت بود با تابناکش مفهوم بی فریب صداقت بود.
(ای کاش میتوانستند از آفتاب یاد بگیرند که بی دریغ باشند در دردها و شادی هاشان حتی با نان خشکشان.- و کاردهایشان را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورند.)
افسوس! آفتاب مفهوم بی دریغ عدالت بود و آنان به عدل شیفته بودند و اکنون با آفتابگونه ئی آنان را اینگونه دل فریفته بودند!
ای کاش میتوانستم ای کاش- بر شانه های خود بنشانم این خلق بی شمار را گرد حباب خاک بگردانم تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست و باورم کنن.
ای کاش میتوانستم!