Translate

یکشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۹۵

عروج

شب از نیمه گذشته بود که ناله باد لای سپیدارهای بلند باغ خانه با صدائی سنگین بر فضای ساکت و حقیر اتاقش طنین افکند، به مانند زخمه شیری خشمگین برپهنه دشت بود که در دل تاریکیها او را به انتهای بینهایت جاده در اعجاز دهر بر تارخ زمردین افلاک در فراروی آسمان شب فرامیخواند.
بیرون خانه سکوت دهکده در انبوه مدام پارس سگها در زوزه شکسته گرگهای اطراف، گم گشته بود و او در هجوم این نجوای ناله گون، هرگز باد اینچنین با او سخن نگفته بود، به تجربه میدانست چیزی، در جائی منتظر اوست. روستا پشت خم کوچه به پایان رسید و کوهساران درکوری مبهم سیاهی خویش اورا رمزآلود در آغوش گرفت.
نرسیده به چشمه، پای سنجد پیر، خرامش ِباد، دست از تعقیبش برکشید و اورا با سایه ها تنها گذاشت؛ چه شب ترسناکی، حتی ستاره های آسمان هم در قحطی ماه، جلوه گری خویش را از وی دریغ ورزیده بودند. و حالا او مانده بود و سایه هائی تاریک و ترسناک که نمیدانست از کجا جان میگیرند. ناگهان قوراباغه ای با قوری ضمخت خود را به تلاتم آب چشمه انداخت، شهابی نفیرکشان سینه ی سیاه شب بدرید و چیزی همچون برگ درزیر نور نقره فام تک ستاره ای از شاخه ی درخت سنجد به پرواز درآمد، همه به دنبال هم، همچون نتهای موزون سمفونی یک ترانه بر حجم سیال فضای وهم انگیز آن مکان جاری شدند. قورباغه در آب فرو رفت، شهاب در انزوای تاریک آسمان خاموش شد اما برگ هنوز رقص کنان پیش چشمانش طنازی میکرد تو گوئی قانون جاذبه شامل حالش نمیشد. قوانین فیزیکی همواره در لامکان از کار می افتند و حال این برگ در انتهای حیاتش به بداعت پرده از راز تکامل خویش برگشوده بود.
برگ رفت و رفت آنقدر که از نفس افتاد، پس تنِ خسته ی خود به خنکای خروشان آب سپرد، او نیز به تعقیب برگ در نقره فام سوسوی اندک نور بر روانی سیال آب درآمد. همچون داستان وصال دل و دلبر در پایان شب دلدادگان بود، باید دل سپرد تا جاری شد. نهر به مانند ماری در دل صحرا به پیچ و تاب درآمده و برگ را چون نگینی بر تاج زمردین خود درمیان گرفته بود و برگ که در تب و تاب پیچش نهر اورا مضطربانه به نظاره نشسته بود. اما نهر را نیز پایانی ست و در نهایت به مرداب رسیدند. نهر بلاتکلیف از تلاتم باز ایستاد، برگ او را از کناره ای همچنان مضطرب مینگریست، توگوئی خروش جهان از حرکت باز ایستاده و دنیا به آخر خویش رسیده بود، آه خدای من برگ دوباره به حرکت درآمده، و اکنون برخلاف جهت جریان آب حرکت میکند!
 جلوتر رفت، خوب که دقت کرد، آنرا رقصان در افسونی مرموز برفراز آب احساس کرد، صبرکن آن برگ هرگز برروی سطح آب جاری نبوده، اصلا توگوئی برگ نیست، بیشتر به تکه ای لطیف و آبی رنگ از ابر میماند که ظریفانه در شوری مستانه، سر اغواگری داشت، همچون صوفیان مدهوش به دور خود سرمیجنباند و با پیچشی غریب در هاله ای زرد و درخشان به سوی بالاها سرافشان و تن جنبان پرگشوده بود، توگوئی از نردبان عرش برین به ملکوت اعلاها پیوسته و کائنات را این پائین مستور، در وحشی وش عصیان خود واله و شیدا بازنهاده است.
آن یک برگ نبود، او معجون پیچیده یک راز بود که فرمول معراج نیلوفرهای آبی را باخود به آسمان اساطیر قصه ها میبرد.
«بابک رفیعی 21/10/2016»