Translate

چهارشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۸

معراج


بالاخره جاده ی اصلی و نهایتن جاده ی آسفالت شلمچه را پیدا کرده حالا باحداکثر سرعت همچون پرنده های باز به آشیان بازگشته به سوی قرارگاهِ خود بال گشودند
روزِ کوتاه زمستانی به اتمام خود نزدیکتر میشد، هوا سرد ولی بواسطه ی باران؛ شفاف و تازه شده بود، خورشید درخون خود به غروبی متاثر نشسته به مانندِ همه ی غروبهای خوزستان تجسمگر حزنی عمیق در غربت نگاه رو به افول خویش بود، جاده ی خاکی را گِل فراگرفته و درغایتِ جاده، سوسوی فانوسهای دوسنگرِ دوقلو درکنارهم نویدبخشِ پایانِ یک روز دشوار و خونین بود
به صدای موتورها؛ داوود و بچه های سنگر پدافند برای استقبال به بیرون شتافتند، همه از دیدن مجدد یکدیگر خوشحال بودند
بیژن: بابا چیکار کردید پس؟... همه نگرانتون بودند
سیاوش: ای بابا، اخبار زودتر از خود آدم میرسه
بیژن درحالیکه کنجکاو سرتاپای آنان را مینگریست گفت: پیشنهاد میکنم یه راست بریم زیردوشِ توی سنگرما
سیاوش هم نگاهی دوباره به خود و همرزمانش انداخت و گفت: باید ازنوعِ خاکش باشه که با یه بارون اینجوری تبدیل به باتلاق میشه! و روبه افراد تیمش گفت: درسته که بار سومه ولی از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه
بیژن: بار سوم؟
حمید که بی حوصله و خسته مینمود درجواب بیژن گفت: آره آخه میگن بعداز هر قتل و قتال غسل خون واجبه
کسی به شوخی او نخندید، رضا خشمگین اورا نگریست، سیاوش گفت: حمیده و دلِ نازکش دیگه و از پی بیژن که آنها رابه درون سنگر خودشان راهنمائی مینمود، وارد سنگر شدند ودرآنجا به نوبت هریک به سرعت دوشی صحرائی گرفته، لباسهای تمیزی راکه داوود از سنگرشان آورده بود را برتن نمودند
دوشِ آب گرم و تمیزیِ حاصل ازآن، گرمای مطبوع و فضای آکنده از صمیمیت سنگر، افرادِ تیم را تازه و سرحال کرده بود، یوسف بااشتیاق یک جعبه ی کوچکِ کارتونی که مشخص بود ازطریق پست سراسری آمده است را به میان آورده، گفت: الان دیگه وقت بازکردن اینه
رضا: چی هست؟
یوسف: دقیقن نمیدونم ولی باید کمپوتی، آجیلی، چیزی باشه
حمید: یار فرستاده؟
بیژن به جای یوسف پاسخ داد: اینا خوراکیهای اهدائی محله ی یوسف ایناس که یارِ آقایوسف پارتی بازی کرده و مستقیم به آدرس آقایوسف فرستاده
یوسف طبق معمول اینجور وقتها خنده ی ریزی کرد و بادست نام گیرنده ی بسته را به همه نشان داد و گفت: اینجا نوشته برسد به دست برادران رزمنده ی سنگر پدافند هوائی ذوالفقار
سیاوش: ای بابا پس شامل حال ما اطلاعاتیها نمیشه
یوسف: چرا میشه، ظاهرن توی جعبه یه چیزی هم برای سنگر شما گذاشتن
بیژن: چرا نمیگی برای کدوم قسمتش اینقدره ذوق زده هستی؟
سیاوش: عجب جعبه ائیه... انگاریکه قسمتهای گوناگونی رو دربر میگیره
یوسف: آره مثلن یه چیزی توش هست که اختصاصی برای من فرستاده شده ولی خودم باید تشخیصش بدم
حمید: وای ازاین عادتِ دخترانه ی راز و رمزآلود کردن همه چیز
یوسف: برای من که جالبه! و دیگر تاب نیاورده جعبه را گشود
همه کنجکاو دورِ جعبه گردآمدند، پربود از بسته های پلاستیکی آجیل، یوسف بی تاب همه را بیرون ریخت و تازه یک لایه کمپوت و کنسرو و آبمیوه که زیر بسته های آجیل جاسازی نموده بودند، هویدا گردید و همچنین یک کارت پستال که تصویری از کوشش زنان درپشت جبهه درامر سامان دهی به هدایای مردمی را با نقاشی به تصویر کشیده بود نیز به چشم میخورد، یوسف به هوای اینکه این خودش است آنرا برگرفت ولی پشت آن ترجمه فارسی یکی از سوره های قرآن را نوشته بود؛ چون يارى خدا و پيروزى فرا رسد پس به ستايش پروردگارت نيايشگر باش و از او آمرزش خواه كه وى همواره توبه‏ پذير است[سوره نصر]. و درزیرآن به شوخی قید شده بود: وای برشما اگر بدون همسایه هایتان بخورید 
یوسف ناامید کارت پستال را به دست دوستانش داد و گفت: سرکاری بوده و انگاریکه بیشتر به فکر همسایه هامون 
حمید: سرکاری نبوده باید دقت کنی، دنبال یه نشونه ی کوچیک توی یکی ازاین بسته های آجیل بگرد
یوسف: عه؟ اینجوریاس؟ و دوباره ذوق زده به کنکاش مجددِ جعبه پرداخت، بقیه هم به کمک او شتافتند و دیری نپائید که یک بسته متفاوت یافتند، پاکت پلاستیکی بسته برعکس بقیه آبی فیروزه ای بود، آنرا به دست یوسف دادند، یوسف با التهاب آنرا باز کرد، پر بود از مغز پسته، گردو، فندق و بادام که معلوم بود نامزد یوسف خود دانه کرده بود و البته به همراه یک بسته پلاستیکی بسیار کوچک که ظاهرا محتوی مقداری تار موی سر بود
یوسف آنرا گشوده، استشمام کرد و بوسید سپس با دقت توی جیب ژاکتی که برتن داشت گذاشت و باافتخار بقیه را نگریست و گفت: حالا شما بفرمائید، شنیدم همه بسته ها یه نامه هم ازطرف فرستنده ش، ضمیمه داره
...حاضرین از خوشحالی فریاد زدند؛ هووووورااا
حمید که تا آن لحظه اشتیاقِ زیادی از خویش نشان نداده بود حال با هیجان خودرا به میان انداخت و گفت: پس صبر کنید!... اول باید بشماریمشون تا بفهمیم به هرنفر چندتا میرسه بعد دوره ای هرکس یکی برمیداره تا بسته ها تموم بشن اینجوری همه حداقل از لحاظ تعداد به مقدار مساوی گیرشون میاد
بیژن: همه با این برنامه موافقید؟
همه موافق بودند و مشتاق، شاید بیشتر برای خواندن نامه هائی که ضمیمه شده بودند، نامزد یوسف دختر زیرکی بود و به همراه جعبه نه تنها توجه یوسف را به زیبائی جلب نموده که با سلیقه ابتدا با کارت پستال دختران چادرمشکی پوش در پشت جبهه بقیه را با فضای جمع خودشان همراه نموده و حال قصد داشت قلبهای آنانرا زیرِ رگباری از حلاوت کلام بلرزاند
حاضرین بسته هایشان را یک به یک انتخاب نمودند سپس کمپوت کنسرو و آبمیوه ها را بین خود تقسیم کردند، رضا سهمیه اش را برگرفت و به گوشه ی دنجی خزید، حمید هم وسایلش را برگرفت و به او پیوست
حمید: میخوای تنها بخونی؟
رضا: نه، توچی؟
-حمید: منم نه، اصلن لطفش به اینه که باهم بخونیم و اولین بسته اش را باز کرد پر بود از انوع تخمه ها، آفتابگردان ژاپنی کدو هندوانه و ... و یک نامه که با خط درشت و ابتدائی نوشته بود؛ سلام برادررزمنده، من خواهرِ 10 ساله ی شما لیلا هستم. میخواستم بگویم که خیلی به داشتن برادرهای بزرگتری مثل شما افتخار میکنم که مردانه در مقابل هجوم و تجاوز دشمن، مرزهای ما را مستحکم نگهداشته اید
حمید و رضا همدیگر را نگریستند
رضا: کلامش ساده بود ولی یه قداست خاصی داشت
حمید: اسمش معصومیته نه قداست
رضا: آره موافقم یه معصومیت خاصی داشت
حمید: برای اون بچه غیرقابل تصوره که برادرهای قهرمانش درواقع یه مشت هیولای ترسناک هستند
 رضا: ببین حمید شرایط جبهه به اندازه ی کافی سنگین هست؛ اگر نمیتونی باری ازروی دوش مردم برداری حداقل سنگین ترش نکن
حمید: حقیقه تلخه، نیست؟
رضا: حقیقت اینه که وقتی درگیر میشیم تا گلوله ی آخرت رو توی سینه ی دشمن خالی میکنی ولی عادت داری بعدش نقشِ وجدان بیدارِ جمع رو بازی کنی
حمید حرف زیادی برای گفتن نداشت، شاید متوجه شده بود که به هنگام وقوع درگیری آدمی ناخودآگاه به هیچ چیز به جز دفاع از خود و حریم امنیتیِ خویش نمی اندیشد و این صدای وجدان او پس از درگیری ست که آزارش میدهد بنابراین پرسید: تو بعداز درگیری دچار عذاب وجدان نمیشی؟
رضا: نمیدونم اگر اسمش عذابِ وجدان باشه، ولی آره منم گاهی بهش فکر میکنم آزار دهنده است ولی تصور دوباره ی صحنه ی درگیری و مشاهده دوباره ی شدت و حدتی که برای کشتن و نابود کردن ما به خرج میدادند، قانعم میکنه که کار درست رو انجام دادم وگرنه نه تنها خودم که شاید تو و یا بقیه همرزمام  روهم ازدست میدادم و وقتی که تجسم کنی نتیجه ی نجنگیدن ما تجاوز بیشتر دشمن و فشار حتی بیشتر به روی مردم ایران رابه دنبال خواهد داشت، بهتر قانع میشی که راه دومی وجود نداره؛ یا نباید میومدیم یا حالا که اومدیم باید مردونه بجنگیم و یاد بگیریم که چاره ای نداریم بجز پیروی از قانون اول جنگ؛ بکش تا کشته نشی
نامه های خودرا یکی پس از دیگری بازنموده، خواندند. براثر نامه ها فضای عجیبی برسنگر حکمفرما شده بود؛ نامزد یوسف موفق شده بود دل همه را زیر تشعشع کلام محبت و مودت بلرزاند، داوود ازسر دلتنگی بی اختیار گیتار را بیرون کشید و شروع به نواختن کرد، محسن که خود گیتاریست خوبی بود نیز پارچ آبی را برگرفته هماهنگ با داوود تنبکِ موسیقی را نواختن آغاز نمود، از آنسو محمدعلی که صدای خوبی داشت هم به آنان پیوست و آوازِ خوشی سرداد، بقیه نیز حلقه ی گرمی برگِردآنان استوار نموده هرکس به نحوی ابراز احساس میکرد؛ یکی به دنیائی ورای زمین پرواز کرده بود و بی اراده دست میزد، آنیکی باچشمهای بسته دررویاهایش سیر مینمود و خنده از لبانش جدا نمیشد، اینیکی با چرخش سرخود همچون صوفیان مدهوش سربر آستان خدا میسائید، رضا هم متین فقط با یک دست آرام بشکن میزد ولی گاه به گاه سنگینی نگاه عجیب حمید که روبرویش نشسته بود را برخود احساس مینمود وهربار پرسشگر  حمید را مینگریست اورا درحال همخوانی مناجات گونه ی ترانه روبه تجلی آسمانها و ملکوت اعلا میافت، به نظرش حمید از همیشه خوشتیپ تر و حتی نورانی تر می آمد، موهای سرش دیگه بلند و به زیبائی شانه زده شده بود، برای لحظه ای ازاندیشه ی رضا گذشت؛ توی این جمع احساس من نسبت به حمید به گونه ای دیگر است! و متعاقبن ازخود پرسید؛ ولی چگونه؟ دوباره حمید نگاه فسون و اغواگر خویش را به صورت رضا پاشید و رضا اندیشید؛ اگر دختر بود تا بینهایت عاشقش میشدم ولی بلافاصله در درون خود از اندیشه ی کژش توبه کرد و نگاه خوداز حمید برگرفت
حمید که انگار متوجه حالت حالا عجیب رضا شده بود به کنار او خزید و آرام گرفت. هرکس یک بسته از هدایایش را وسط گذاشته بود و همگی باهم آجیل تناول میکردند. یوسف یکی از کمپوتهایش را بازنموده، درحالیکه به حمیدورضا می پیوست گفت: بیاین بچه ها... سه نفری میزنیم
حمید: آقایوسف هم خودت و هم نامزدت حسابی شرمنده کردید
رضا: خوراکیها یه طرف، اون نامه های ضمیمه دیگه آخر «عشق و معرفت» بود، واقعن دستشون درد نکنه، دست شما هم درد نکنه آقایوسف
یوسف: خواهش، من کاری نکردم راستی میدونستید بعضی از این خواهرها مجرد و طالب شوهر بسیجی هستند؟
حمید: آره من ازطرز نوشتن یکی از نامه هام فهمیدم
یوسف: تو نکته های ظریف رو خوب میگیری، حداقل محل اختفای هدیه ی مخصوص منو درست حدس زدی
...حمید: مثل اینکه اطلاعاتی هستیما
رضا: اما منم اطلاعاتیم ولی متوجه چیزی نشدم
حمید: رضاجان تو کی متوجه چیزی شدی که این بارِ دومت باشه؟ 
رضا: یعنی اینقدر بوقم؟
حمید: بوق نیستی، کلا نفهمی 
رضا: آهان باید یه چیزی رو لای سطور نامه ها میفهمیم؟
حمید: لای سطور نامه ها... لای برگ به برگ از زندگی روزمره
یوسف: آخه این بدبخت کجای زندگی روزمره ش چیزی هست که حالا بخواد بفهمدش؟
حمید: هست یوسف جان ولی یادنگرفته چیزهارو از طریق احساسش فهم و درک کنه
رضا: برای اینکه یادگرفتم چیزهارو تجربه کنم؛ حالا چی توی زندگی روزمره ی من قابل توجهه؟
...ولی جواب خودرا میدانست همین چند لحظه پیش به آن اندیشیده بود؛ اگر حمید دختر بود
نگاهش با نگاه حمید اینبار عمیق تلاقی کرد، ازبرق نگاه حمید دلش لرزید و موجش تمام ارکان وجود اورا همچون زلزله در نوردید، ناگهان دنیایش درهم کوبیده شد؛ از ذهنش گذشت نگاهش همچون شراره های آتشین آدمی را درخود میسوزاند، یادش آمد یکبار دیگر هم همان اوایل توی «پست امداد توپخانه ۱۳۰» دچار موج انفجار آتشبازی چشمان جذاب حمید شده بود و حالا با اطلاعاتی که داشت، نگران بود شاید حمید همه ی واقعیات را نگفته باشد
ندائی از درون سینه اش اورا آهسته تشویق مینمود که چیز دیگری برای گفتن نبوده بد نیندیش ولی عقل او فریاد میزد: «اصلن بعید نیست که حمید در واقع یک دختر باشه!» واز پی تصور آن دچار دل به هم خوردگی شد دراصل این شکمش نبود بلکه دنیای او بود که دچار به هم خوردگی شده بود، برای ثانیه ای همه چیز پوچ و بی مقدار مینمود، به آرامی خود را از سنگر بیرون انداخت. موج هوای سرد که به صورتش خورد اورا به خود آورد، اندیشید شاید اینگونه تفکرات حاصلِ استرس و فشار جنگ باشه!؟
درب سنگر پشت سرش باز شد و ازپی آن حمید هم خارج شده، درسکوت کنار او نشست
هوا گرگ و میش و روبه تاریکی بود، ستاره های پر نورتر بر ارگِ عرش آسمانها پدیدار گشته بودند، صدای عبور کامیونها از جاده ی آسفالت شلمچه و صدای جنگ از دورترها به گوش میرسید
حمید: موافقی بریم قدم بزنیم؟
رضا: نه، همینجا خوبه
حمید: امشب چت شده؟
رضا: نمیدونم، شاید فشار جنگه ولی همش فکر میکنم نکنه تو پسر نباشی!؟
حمید: هوووم... خب نباشم! چه دخلی به تو داره؟
رضا: پس تو واقعن یه دختری؟
حمید: نه البته که نه!
رضا: یعنی چی؟ نه پسری و نه دختر؟
حمید: اولن به کسی ربطی نداره ولی چون تو هستی و برات خیلی احترام قائلم؛ درسته من نه پسرم و نه دختر، یه چیزی اون وسط هستم ولی خودم بیشتر دوست دارم پسر باشم
رضا: پس یه چیزی ورای یه کم اختلالات هورمونیه؟
حمید: دراصل نه نیست ولی اجازه بده اینجوری توصیفش کنم که من هم پسرم و هم یه سری از ویژگیهای یه دختر رو در خودم دارم بنابراین بیشترین چیزی که خودم از درون حس میکنم اختلالات هورمونی ست ولی دقیقن نمیدونم از بیرون شماها و مشخصن تو چی میبینید یا حس میکنید؟
رضا حتی از قبل هم گیج تر شد و به جای پاسخ دوباره پرسید: یعنی فیزیک بدنی تو چطوریه؟
حمید: میشه یه سوال دیگه بپرسی؟
رضا: رفاقت ما اشکال شرعی که برش وارد نیست؟
حمید: تو هنوز تو شرعیات گیری؟
!رضا: خب آره من نماز میخونم
حمید: این وسط گناه من چیه؟ منی که درخلق خودم دخیل نبوده ام! آیا همش دم از خواست خداوند نمیزنی؟ چرا فکر نمیکنی که شرایط سردرگم منم قسمتی از خواست خداوند بوده و باهاش کنار نمیای؟ منکه هیچوقت حد و مرز را نشکسته و نخواهم شکست پس نگران چی هستی؟ من که از هر پسری پسرترم و به قول خودت تا آخرین گلوله مو تو سینه ی دشمن خالی میکنم، پس دیگه نگران کجاش هستی؟
رضا مثل اینکه ازخواب پریده باشد تکانی خورد و اندیشید راست میگه اگر ایمان من سسته و به هر نگاهی میلرزه گناهِ این بنده ی خدا چیه؟ اونم کسیکه علارقم احساساتی بودنش حریمها را خوب حفظ میکند
نفهمید چرا ولی غیرارادی پرسید: خیلی سخته؟
حمید: سخت ترین قسمتش اینه که زمانی میاد که به این نتیجه میرسی که رفاقت و دوستی یعنی از دور دستی تکان دادن
فردا صبح رضا در سکوت و خلوت خانه شان بیدار شد، بی اختیار به دنبال حمید چشم انداخت ولی درد عمیق پای مجروحش خیلی زود به یادش آورد که چه بلائی به سرشان آمده ست، آه سردی کشید و دوباره مثل همه ی روزهای دوماه گذشته، با نگاهی خیره به دوردستها در عمقِ جبهه ها به سیروسیاحت درآمد، در ضمیرِ خود هیچ خاطره ای را بدون حضور پررنگِ حمید نمیافت
حمید با یه جفت چشم درشت و شوخ و شنگ با یه لبخند ملیح و با یک دنیا صفا، همان روز اولی که رضا پایش به منطقه ی جنگی رسید، وارد زندگی رضا شد و رفته رفته طوری باهم دوست و به هم نزدیک شدند که توی خط مقدم به دوقلوها مشهور شدند. زمانی رفاقتشان ملکوتی شد که رضا فهمید حمید دراصل یه پسر تمام عیار نیست و تا مدتها فکر میکرد اندام حمید براثر یک اختلال آناتومیک هردو هورمونِ مردانه و زنانه را تولید میکند که خب برخی از رفتارها یا حتی ظاهرِ تاحدی دخترانه ی حمید را کاملاً توجیه مینمود. حمید که پس از افشای رازش نه تنها تغییری در رفتار رضا ندیده بود بلکه متوجه شد رضا حتی بیشتر ازقبل برای او احترام قائل است به یکباره رفاقتشان رااز دو همرزم و دو همسنگر معمولی تبدیل نمود به دو رفیقِ فدائی، دو پیشمرگِ جدائی ناپذیر. تا شب قبل از آن حادثه ی لعنتی که حمید آخرین بمبش را هم در ذهنِ نا آماده ی رضا منفجر کرد: رضا من یه دخترِ کامل هستم، یه دختر مادرزاد، همه ی داستانِ هورمونهای اضافی برای این بود که ذهنت آماده ی امروز بشه، دوست ندارم وقتی پرکشیدم و دیگه نیستم از موضوع مطلع بشی
 آنشب کوران عملیات عظیم «کربلای پنج» بود، عملیاتی که قرار بود با شکافتن قلب سپاه دشمن در منطقه عملیاتی شلمچه برکناره اروندرود، منجر به سقوط جبهه جنوبی و مدافع منابع نفت عراق و نهایتا فتح بصره و پایان پیروزمندانه ی جنگِ حالا هشت ساله ی ایران و عراق به نفع طرف ایرانی بگردد 
هنوز زمستان بود و سرمای خشکِ شب صحرا تا مغز استخوانهایشان رسوخ میکرد، بدتر از اون یه رگه باران عربی هم زده بود و گل و لای سنگین و چسبناکی تردد را هم برای پیاده و هم سواره و نیز زرهی بسیار دشوار ساخته بود، از زمین و زمان گلوله توپ و خمپاره میبارید، غرش انفجارهای بی امان زمین زیر پایشان را میلرزانید، خط شکنان محور خودی موانع ایضائی دشمن را از سر راه برداشته و حالا فوج دوم نیروها وارد عملیات شده خط مقدم لشگر یکپارچه تهاجم و آتش شده بود وخطوط مقدم دشمن یکی پس از دیگری درهم شکسته میشد. عراقیها که ابتدا غافلگیر شده بودند حالا در درون خاک خود و در هفت کیلومتری بصره پشت آخرین خط و دژ تدافعی شهر به شدت مقاومت میکردند. شب دوم نیروی هوائی دشمن با حملاتی گسترده  وارد کارزار شد و خطوط مقدم، جاده های مواصلاتی و سنگرهای فرماندهی را زیر آتش خود گرفت، موشک انداز عراق گرای بنه های عملیاتی و زاغه های مهمات ایران را گرفته و هرچند لحظه یکبار از پس انفجاری وحشتناک احساس میکردی گوشه ای از خاک سرزمین و همه موجودات درون آن از زمین کنده شده و به غباری فضائی در اوج آسمانها تبدیل میشوند. شعله های آتش و موج انفجار نیروهای خودی را به مانند ماهی زنده بر زبانه های خود تفت میداد، اینجا دیگر جبهه نبرد نبود جهنمی فراگیر بود که آدمی را چاره ای نبود و بدتر از همه حمیدورضا با یک موتورسیکلت سبک باید به عنوان پیک موتوری نامه ها، نقشه ها، دستورالعملهای فرماندهان اطلاعاتی و عملیاتی محور را به دست فرماندهان میدانی نیروهای مستقر در پشت خط مقدم یا درآن شب خط سراسر تهاجم جبهه ی خودی برسانند
آنشب رضا تا به صبح به طرز غریبی گیج بود، با اینکه راننده ی موتورسیکلت خوبی بود ولی اگر راهنمائیها و تمرکز حمید که پشت سراو نشسته بود، نمیبود هرگز قادر نمیشد راه خودرا بیابد، مدام به این فکر میکرد: پس برای اینه که نسبت بهش احساس مظاعف دارم! ولی حالا باید چیکار کنم؟ تاحالا نمیدونستم و خب شاید حرجی هم برم نبود ولی حالا چی؟ مرتب
یه تیتر بزرگ روزنامه توی ذهنش نقش میبست که درشت روش نوشته بود «دختربازی در جبهه ها
با آن افکار پریشان رضا نه میتوانست بجنگد و نه توانائیش را داشت تا با حمید به سنگرشان باز گردد، احتمالاً ذهنِ حمید هم به گونه ای درگیرِ همین مسئله بود؛ چرا که وقتی فرمانده پس از بیست و چهار ساعت رزم بی امان به آنها استراحت داد هردو باهم ترجیح دادند تا در قسمتی دیگر داوطلب عملیاتی دیگر بشوند. عملیات دونفره ایکه در انتهایش حمید در میان زبانه های شعله های انفجار و آتش همچون پروانه ای شیدا، به رقصی مستانه بر گرد جانان جان خود سرجنبان و دست افشان به پرواز درآمد و تا به انتها سوخت
حمید با معراج ملکوتی خود به اعتلای پاک آبیهای آسمان، همچون اسطوره ای به افسانه ها پیوست و با نایی خونین  فریاد زد من رفتم تا آزادگی بماند
.و حالا مغز رضا در حسرت و دریغِ آنشبِ سردِ زمستانی فرومانده و در هم شکسته بود
باقی بقایتان
بابک لندن دسامبر ۲۰۱۴ میلادی