Translate

سه‌شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۹۹

قصه ی وفا

 پیرمرد نیم قرن چوپانی کرده بود، مردی شرافتمند که وسعت مالی چندانی نداشت اما به عنوان چوپان روستا، هر روز صبح وقت سپیده، از درب هر خانه ای، گوسفندان روستائیان را، برخی بیشتر، برخی کمتر، تحویل میگرفت و گاه به مرغذارها و گاه به  کوهستان های اطراف برای چرا میبرد و غروب، گوسفندان را سیر و شاد به صاحبانشان باز میگرداند.  

پیرمرد دیگر تاب و توان جوانی را نداشت و نگران بود تا به کی قادر است این کار را ادامه دهد تا روزی در چراگاه کوهستانی اطراف روستا به عشایر کوچنده برخورد که در راه قشلاق خود بودند. سگی نه از نوع و گونه ی سگهای بومی که با ظاهری متفاوت به سوی گله ی او تاخت، سگ با چنان ابهت و اعتماد به نفسی به گله ی چوپان نزدیک شد که سگهای چوپان که اتفاقا بیابان دیده و با تجربه هم بودند برای لحظاتی دچار تردید شدند و در مقام دفاع از گله برنیامدند. سگ با همان اقتدار، یک به یک به سراغ سگهای چوپان رفت و با حرکت مخصوص دمش اعلام دوستی نمود و پس از محک زدن سگهای چوپان با همان اقتدار به سوی کاروان کوچ خویش بازگشت. چوپان که پس از سالها تجربه قادر بود با یک نگاه قابلیت های یک سگ را دریابد، درجا عاشق آن سگ شد. پس با شتاب به سوی تیم رهبری عشایر کوچنده رفت و پرسید:

-آیا حاضرید این سگ را بفروشید؟ 
مردی از میانه پاسخ داد: نه، این سگ نه از آن سگهاست!
-چوپان: اگر دوتا قوچ نمونه و یک بز پیشرو بدم چی؟
مرد دچار تردید شد به همراهانش نگاه کرد و با موافقت سر آنها، راضی به معامله شد و ضمن فشردن دست چوپان به او گفت نامش اسپیدی (Speedy) ست، آن را از یک خارجی خریدیم و به ما گفت معنی اسمش «چابک» است.

پیرمرد چوپان، اسپیدی را قلاده زد و به میان گله خود آورد، اسپیدی که از همان ابتدا تیزهوشی خود را با علامت دوستی به سگهای گله چوپان ثابت کرده بود، حال بدون مشکل از طرف سگهای چوپان در جمعشان پذیرفته شده بود.

چوپان از لحظه ای که با اسپیدی چشم در چشم شده بود، احساس میکرد نگاه او را میخواند و حال پس از مدتی کوتاه متوجه شد اسپیدی نیز تو گوئی نگاه او را میخواند؛ با احترام به ریش سپید او مینگریست و سختی سالهای دور زندگی یک چوپان را در نگاه پیرمرد میخواند. سگهای چوپان نیز انگار متوجه شده بودند اسپیدی سگی متفاوت است، به دقت حرکات او را زیر نظر داشتند و به سرعت از او فرا میگرفتند، در راه باز گشت به روستا از پیش گله میرفت تا از امنیت مسیر بازگشت مطمئن شود و نرسیده به روستا خود را در عقب گله جای داد تا گوسفندان با طیب خاطر بتوانند خانه خویش را یافته به مالکین خویش بپیوندند. 

پائیز از راه رسیده بود و هوا روز به روز رو به سردی داشت. روزهای بارانی و روزهائی که مه فضا را می آکند کار را برای پیرمرد که خب سوی چشمانش حال ضعیف شده بود، دشوار مینمود. اما با اسپیدی کار خیلی راحت شده بود، اسپیدی در همین مدت کم، محل های چرای گله را میشناخت و با استشمام هوا و بوی علف تازه از دوردست ها میدانست امروز نوبت کدام چراگاه است و علف کدام چراگاه بهتر برای چرای گله رسیده است، تو گوئی خداوند اسپیدی را سر راه چوپان قرار داده بود تا او همچنان بتواند قوت خود و خانواده اش را در این سن و سال تامین نماید. 

پائیز کم کمک داشت رخت میبست و سرمای طاقت فرسا نوید زمستانی سخت را میداد. گوسفند نیاز دارد تمام روز را علف بخورد. روستائیان غالبا قادر نیستند به اندازه کافی برای تمام زمستان جهت تغذیه کامل گوسفندانشان علوفه ذخیره کنند، بنابرین مجبورند حتی در زمستان هم علی رقم کمی علف در چراگاه های اطراف، گوسفندان خود را برای چرا بیرون بفرستند و البته کاستی طبیعت را با ذخیره علوفه زمستانی انبارهای خویش در خانه تامین مینمایند. به چرا بردن گله در زمستان اما خطرهای خود را دارد، گرگها به واسطه کم شدن شکار در طبیعت رو به حمله به گله های روستائیان میبرند و این کار چوپانی را بسیار دشوار میکند. 

آن روز از صبح برف سختی درگرفته بود، گله رو به سوی یکی از چراگاه های اطراف را داشت، اسپیدی اما بی قرار بود، هوا را به شدت بو میکرد اما تو گوئی از هر سو خطر را استشمام مینمود. گاه برای وارسی اطراف به شرق میرفت گاه به غرب و هرگاه بازمیگشت با پریشانی در چشمان پیرمرد مینگریست. شاید اگر تصمیم با او بود، گله را به روستا باز میگرداند. پیرمرد اما مرد سرد و گرم چشیده ای بود و با نگاه مصمم خود به اسپیدی قوت قلب میداد، او هم خطر را حس کرده بود اما رسم نداشت از خطر بگریزد. گله را به حد واسط مرغذار و کوهستان هدایت کرد، آنجا که هنوز قوت و علف برای چرای آن روز گله وجود داشت. 

بعد از ظهر، آن هنگام که هوا رو به گرگ و میش بود، صدای گرگها از کوهستان اطراف به گوش میرسید تو گوئی شیپور آماده باش برای آغاز عملیاتی گسترده به صدا درآمده بود. چوپان یکه و تنها و فقط با اتکا به سگهای خود به رهبری اسپیدی سعی نمود گله را از کوتاه ترین راه به روستا باز گرداند که میانه راه متوجه شد دیگر دیر شده است، گرگها تا چند ده متری او نزدیک شده بودند. 

اسپیدی که با نگاه به پیرمرد چوپان دریافت او خود را نباخته و تمام قد آماده دفاع از گله است، روحیه ای مضاعف گرفت و با حرکتی که از یک سگ در آن شرایط بعید است گله را به سمت روستا رم داد، گله ترسان و شتابان به دو درآمد. اسپیدی اما خود بازگشت، به اشاره و حرکت او سگهای دیگر هم هم بر اضطراب خود فائق آمده و یک خط دفاعی در پشت گله و در مقابل هجوم گرگها تشکیل دادند، پیرمرد میدانست در این نبرد نمیتواند کمکی به سگها بکند پس هدایت گله به سوی روستا را به عهده گرفت. 

گرگها بر اثر سالها همزیستی و تمرین، کار گروهی یاد میگیرند و معمولا تحت رهبری گرگ برتر (آلفا) عملیات شکار خود را سامان میدهند، سگها اما چون تحت مدیریت چوپان کار مراقبت و نگهبانی را انجام میدهند این خاصیت خود را از دست داده اند، ولی اسپیدی که سگی باهوش و استثنائی بود، در آن روز این غریزه نهفته را در سگهای همکار خود فعال نمود و با مدیریت خود و اعتماد به نفس خاص خودش، روح کار تیمی را به روح و روان باقی سگها دمید، آنها علی رقم تعداد کمترشان با چنان شهامتی به گله گرگها حمله نمودند که گرگها قافلگیر شده و این سوء تفاهم در میانشان پدیدار گشت که تعداد سگها انبوه تر و سازماندهی آنها منسجم تر است، نقشه عملیاتشان فراموش و روحیه آنها متزلزل شد. اسپیدی که میدانست اگر گرگ رهبر را از پای درآورد شیرازه ی کار گروهی گرگها را از هم خواهد پاشانید، با استعداد ذاتی خود او را در میان گرگها شناخت و بی امان به سوی او حمله نمود، دو جانور، دو رهبر، دو فرمانده برای لحظاتی چشم در چشم شدند، اسپیدی میدانست نبردی سخت را در پیش رو دارد، او همچنین میدانست، برنده آنیست که کمتر بترسد، پس بی باک به او تاخت، گرگ اما؛ گرگی باران دیده بود و سالیان سال توانسته بود ساطنت خود را در کوهستان به اثبات و مستدام حفظ نماید و او هم نترسید، دانه های رقصنده ی سپید برف شاهد نبردی خونین میان یک هجوم و یک دفاع جانانه بودند و رد خون اسپیدی روی سپیدی برف بر مسیر خانه شهادت میداد که او علی رقم زخمهایش، پیروز و به خوبی از عهده وظیفه اش برآمده است.

اسپیدی در کنار چوپان و به عنوان یک قهرمان در روستا زنده ماند تا ثابت کند وفا زنده است. 

باقی بقیایتان

01/02/2021