Translate

جمعه، تیر ۱۴، ۱۳۹۲

نَفس در قفس«قسمت شِشم» (خاطرات یک زندانی)

سرزمینی که قواعد مرسوم زندگی رنگ میباخت و قانون برعکس عمل میکرد به گونه ایکه مثلاً: هرچه بیشتر حبس گرفته باشی اعتبارت بیشتر است، مثلاً تعدد سابقه(زندان) در پرونده ات دال بر سینه سوختگیست و عزتت بیشتر است، هرچه بیشتر زده باشی یا احتمالاً کشته باشی برومندتری و محبوبیتت بیشتر است، خالکوبی یا هر خط چاقو بر بدن افتخاریست بس بزرگ! و ...
حسن گوهر رضا را صدا زد، مردی بلند قامت و لاغر را نشان داد و گفت: ایشون حسن آقای مُدرسیست؛ پسر خدابیامرز پری بلنده
رضا با مرد که چهل ساله مینمود دست داد و گفت: واقعاً؟
-حسن مدرسی: من پسر خود خدابیامرزم اسمش تو سه جلد پدرم هست، آخه میدونی مادرم سی-چهل تا بچه دیگه هم داشت، همه شون کولۀ دخترهائی بودند که یکی رو پیدا میکردند آب توبه سرشون بریزه و بشینتشون، بچه رو میذاشتن و میرفتند... آره داداش مادر من زن جورکشی بود تازه اینا اوناویشون هستند که روی زانوهاش بزرگشون کرد، هفت هشت ده تا پرورشگاه و یتیم خونه رو خرج میداد
حسن گوهر دنبال حرف حسن مدرسی را گرفت که: مادرش خدابیامرز زن بزرگی بود اصن یه مرد بود زرنگ بود گوشت رو از بغل گاو میبرید؛ بساط عیش و نوش میچید واسه رجال وُ ثروتمندا و آدمای گردن کلفت او زمان، اونوقتا یه جور کلاس بود که بگن بساط فلان محفل رو پری بلنده چیده بود... خیلی هم پول در می آورد ولی از اون دست خرجش میکرد.
اینبار حسن مدرسی پی حرف را گرفت که: اصن واسه همین بود که تا انقلاب(بهمن 1357) شد فرتی کشیدنش بالا، سِر و سُور خیلیها رو میدونست یا پای بساطش نشسته بودند یا چک و سفته دستش داشتند
حسن گوهر: چرا حجره پشت همین زندان رو نمیگی؟ و حسن مدرسی با اشتیاق توضیح داد که: آره یه حجره پشت همین زندان (قصر) میگیره میده دست یکی از این ماشین نویسا که دم دادگاه میشینن و میسپاره کمک کن تا به اسم بی بیم «زهرا» روزی یک زندانی آزاد کنیم؛ میگشتند زندانیهای بی بزاعت که جریمه سنگین یا دیه سنگین داشتند را پیدا کرده با پرداخت وجه؛ زندانی را آزاد میکردند.
به راستی سرزمین دیگری بود با معیارها ملاکها و ارزشهائیکه معمولاً بیرون از آن محیط پشیزی نمی ارزد....
رضا بسیار خوش شانس بود که در بدو ورود به زندان، با افرادی که مناسب آن محیط بودند روابطی خوب برقرار کرد و امروز معتقد است که باید میرفتم و میدیدم؛ سرزمینی که هم هست و هم نیست!

ولی متاسفانه قادر نیستیم داستان را بنابه ملاحظات امنیتی رضا ادامه دهیم ولی امیدوار هستیم که با تنظیمی نو بتوانیم اصل داستان را دنبال کنیم.