Translate

دوشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۲

حکایتی از کتاب کوچه اثر احمد شاملو

مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداختهو به سوی قبرستان میبرند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد میزند و خدا و پیغمبر را به شهادت میگیرد که: بابا به والله قسم من زنده ام! چطور میخواهید مرا به خاک بسپارید!؟
اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند؛ بی توجه به حال و احوال او به مردم میگویند: دروغ میگوید پدرسوخته ملعون؛ مرده!!

  • مسافر حیرت زده حکایت را پرسید؛ که جواب گفتند: این مرد تاجری ثروتمند و فاسق است که وارثی هم ندارد. چند مدت پیش که به سفر رفته بود؛ چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که مرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت؛ آن یکی اموالش را تصاحب کرد؛ حالا برگشته و ادعای حیات میکند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر شهادت چهار مرد عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی افتد؛ اینست که به حکم قاضی به قبرستانش میبریم که دفن میت واجب است و معتل کردن جنازه شرعا جایز نیست!!